معنی نسیم بهاری

حل جدول

فرهنگ فارسی هوشیار

بهاری

منسوب به بهار ربیعی: ابر بهاری. ابری که در فصل بهار در آسمان پدید آید. یا اعتدال بهاری. اعتدال ربیعی. یا باران بهاری. بارانی که در فصل بهار بارد.

لغت نامه دهخدا

بهاری

بهاری. [ب َ] (اِ) رنگی است سفید چرکین مانا به بهار نارنج. (آنندراج).

بهاری. [ب َ] (اِخ) ابومحمد بهاری، فرزند ابونصر احمدبن حسین بن علی بن احمدبن بهاره بکرآبادی بهاری جرجانی است که در ماه رمضان سال 423 هَ. ق. درگذشته است. (لباب الانساب).

بهاری. [ب َ] (ص نسبی) منسوب به بهار که عبارت از موسم گل باشد چنانکه گویند ابر بهاری. (آنندراج). منسوب به بهار. (ناظم الاطباء). منسوب به بهار. ربیعی. (فرهنگ فارسی معین). با کلمات ابر و باد و باران و جز اینها ترکیب شود و گاه هم معنی خوش و با طراوت و دل انگیز دهد:
باد بهاری به آبگیر برآمد
چون رخ من گشت آبگیر پر از چین.
عماره.
بالا چون سرو نورسیده بهاری
کوهی لرزان میان ساق و میان بر.
منجیک.
امید آنکه روزی خواند ملک دو بیتم
بختم شود مساعد روزم شود بهاری.
منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی ص 101).
ورچه برانی هنوز روی امید از قفاست
برق یمانی بجست باد بهاری بخاست.
سعدی.
کدام باد بهاری وزید در آفاق
که باز در عقبش نکبت خزانی نیست.
سعدی.
دایه ٔ ابر بهاری را فرموده تا بنات نبات را در مهد زمین بپروراند. (گلستان سعدی).
- ابر بهاری، ابری که در فصل بهار در آسمان پدید آید. (فرهنگ فارسی معین).
- اعتدال بهاری، اعتدال ربیعی. (فرهنگ فارسی معین).
- باد بهاری، باد لطیف و مطبوع بهارگاه.
- باران بهاری، بارانی که در فصل بهار بارد. (فرهنگ فارسی معین).
- بهاری کنیز، کنیزکی خوبروی و دل انگیز و چون بهار برنگ و بوی مطبوع:
از آن قندهاری بهاری کنیز
سخن راند کاین درخور منت نیز.
اسدی.

بهاری. [ب َ ری ی] (ص نسبی) منسوب به بهاره که نام بعض اجداد منتسب الیه است. (الانساب سمعانی) (لباب الالباب).

بهاری. [ب َ] (اِخ) محب اﷲبن عبدالشکور بهاری. وی علوم را نزد شیخ قطب الدین فراگرفت، پس به حوزه ٔ درس قطب الدین شمس آبادی رفت. او راست: 1- رساله المغالطه العامه الورود. 2- سلم العلوم (منطق). 3- مسلم الثبوت (در اصول و فقه). به سال 1119 هَ. ق. درگذشته است. (از معجم المطبوعات).

بهاری. [ب َ] (اِ) نوعی پارچه است:
ز بهاری و گلی آنکه عمامه کرد و جامه
نه هوای سرد بستان نه هوای باغ دارد.
نظام قاری (دیوان ص 66).
رونق حسن بهاریست دگر کتان را
گرم بازار ز شمسی شده تابستان را.
نظام قاری (دیوان ص 37).

بهاری. [ب َ] (اِخ) یکی از نجبای آن دیار [فارس] و اسمش نوروزشاه. چندی حکومت قلعه ٔ هرموز به او مفوض بوده و دلیری تیزچنگ و چابک سوار و امیری خوش طبع. از او است:
مه من کند به هرکس که رسد شکایت از من
که کسی ز رحم ناگه نکند حکایت از من.
(آتشکده ٔ آذر ص 305).


نسیم

نسیم. [ن َ] (ع اِ) باد نرم. (منتهی الارب) (غیاث اللغات) (از صراح) (از منتخب اللغات) (آنندراج). دم باد. (منتهی الارب). بادخوش. (دستوراللغه) (زمخشری) (دهار). اول بادی که وزیدن گیرد. (از صراح). باد خنک. هواء بارد. (از بحر الجواهر). اول هر باد. نفس باد. (یادداشت مؤلف). آغاز هر بادی پیش از آنکه شدت گیرد. (از اقرب الموارد).باد ملایمی که نه درختی را به حرکت درآورد نه اثری را محو کند. (از المنجد) (از اقرب الموارد). و با لفظآمدن و پیچیدن و جستن و جهیدن و رمیدن و روفتن و گسستن و وزیدن مستعمل است و بی ادب و خوش نشین و آشنارو از صفات او [نسیم] است. (از آنندراج):
دم پادشاهان امید است و بیم
یکی را سَموم و یکی را نسیم.
اسدی.
عارف حق شدی و منکر خویش
به تو از معرفت رسید نسیم.
ناصرخسرو.
وقت آن است که از خواب جهالت سر خویش
برکنی تا به سرت بر وزد از علم نسیم.
ناصرخسرو.
و چون به زمین آمد اگر دستی نرم بر وی نهند یا نسیمی خنک بر وی وزد درد آن با پوست باز کردن برابر باشد. (کلیله و دمنه).
در گلشن زمانه نیابم نسیم لطف
دود از سَموم غصه به گلشن درآورم.
خاقانی.
ای به نسیمی عَلَم افراخته
پیش غباری عَلَم انداخته.
نظامی.
- خوش نسیم:
شیراز و آب رکنی و آن باد خوش نسیم
عیبش مکن که خال رخ هفت کشوراست.
حافظ.
- عذرانسیم:
خاقانییم سوخته ٔ عشق وامقی
عذرانسیمی از بر عذرا به مارسان.
خاقانی.
- نسیم باد:
نسیم باد به اعجاز زنده کردن خاک
ببرد آب همه معجزات عیسی را.
انوری.
- نسیم باد صبا:
نسیم باد صبا دوشم آگهی آورد
که روز محنت و غم رو به کوتهی آورد.
حافظ.
- نسیم برکات:
دایم از باغ بقای تو رساد
به همه خلق نسیم برکات.
خاقانی.
- نسیم بهشت:
کنون که می دمد از بوستان نسیم بهشت
من و شراب فرح بخش و یار حورسرشت.
حافظ.
- نسیم درد:
گلشن نسیم درد زند بر دماغ ما
دیدار لاله تازه کند زخم داغ ما.
طالب (از آنندراج).
- نسیم زلف:
چو نسیم زلفش آید عَلَم صبانجنبد
چو فروغ رویش آید سپه سحر نیاید.
خاقانی.
- نسیم سحر:
پیام دوست نسیم سحر دریغ مدار
بیا ز گوشه نشینان خبر دریغ مدار.
خاقانی.
ای نسیم سحر آرامگه یار کجاست ؟
منزل آن مه عاشق کش عیار کجاست ؟
حافظ.
- نسیم سحری:
ای نسیم سحری بندگی ما برسان
که فراموش مکن وقت دعای سحرم.
حافظ.
- نسیم شمال:
تا در آن اوج برکشد پر و بال
پرورش یابد از نسیم شمال.
نظامی.
خوش خبر باشی ای نسیم شمال
که به مامیرسد نوید وصال.
حافظ.
- نسیم صبا:
بار دگر گر به سر کوی دوست
بگذری ای پیک نسیم صبا.
سعدی (طیبات).
مرد باید که بوی داند برد
ور نه عالم پر از نسیم صباست.
؟
- نسیم صبح:
کحل الجواهری به من آر ای نسیم صبح
زآن خاک نیکبخت که شد رهگذار دوست.
حافظ.
- نسیم عدل:
از نسیم عدل او هر پنج وقت
چار ملت را امان بینی به هم.
خاقانی.
- نسیم عنایت:
نسیمی از عنایت یار او کن
ز فیضت قطره ای در کار او کن.
نظامی.
- نسیم غنچه:
ز انگشتم نسیم غنچه ٔ فردوس می آید
نمی دانم سحر بند گریبان که واکردم.
طالب (از آنندراج).
- نسیم قدس:
زآن نخل خشک تازه شود کز نسیم قدس
چون مریم است حامله تن دختر سخاش.
خاقانی.
- نسیم قهر:
تا نسیم قهر او بر عرصه ٔ عالم وزید
نیست از ظالم نشان مانند عقرب در شتا.
شفیع اثر (از آنندراج).
- نسیم کعبه:
گر در سَموم بادیه ٔ لا تبه شوی
آرد نسیم کعبه ٔ الااللهت شفا.
خاقانی.
- نسیم مغفرت:
از نسیم مغفرت کآبی و خاکی یافته
آتشی را از أنا گفتن پشیمان دیده اند.
خاقانی.
- نسیم وصل:
گرچه شب ها از سَموم آه تب ها برده ام
از نسیم وصل مهر تب نشان آورده ام.
خاقانی.
|| چیزی که بوی خوش دارد. (غیاث اللغات) (آنندراج). رجوع به ترکیبات ذیل معنی قبلی و نیز رجوع به معنی بعدی شود. || بوی خوش. (فرهنگ خطی). بو. رایحه:
از گیسوی او نسیم مشک آید
وززلفک او نسیم نسترون.
رودکی.
به درگاه بردند چندی صلیب
نسیم گلان آمد و بوی طیب.
فردوسی.
از بوی بدیع و از نسیم خوش
چون نافه ٔ مشک و عنبر تری.
فرخی.
راست آن را ماند که عطر بر آتش نهند و فواید نسیم آن دیگران را رسد. (کلیله و دمنه).
ای تازه گلبنی که شکفتی به ماه دی
با این نسیم خوش ز گلستان کیستی ؟
خاقانی.
به امید تو بسا شب که به روز کردم از غم
تو چرا نسیمت از من به سحر دریغ داری ؟
خاقانی.
اگر از نسیم زلفت اثری به جان فرستی
به امید وصل جان را خط جاودان فرستی.
عطار.
ای باد از آن باده نسیمی به من آور
کآن بوی شفابخش بود دفع خمارم.
حافظ.
به بوی زلف تو گر خاک می زنم به مشام
نسیم می شود و در دماغ می پیچد.
طالب (از آنندراج).
|| جان. (منتهی الارب). روح. (اقرب الموارد) (المنجد). رَوح. (یادداشت مؤلف). || خوی. (منتهی الارب). عرق. (اقرب الموارد) (المنجد). || قوت. صلابت. گویند: اًن ّ فلاناً لباقی النسیم، أی باقی القوه و الصلابه. (اقرب الموارد). || (ص) به معنی خوبروی نیز آمده است. (فرهنگ خطی):
شفیع مطاع نبی کریم
قسیم جسیم نسیم وسیم.
سعدی.
|| (مص) سخت وزیدن باد. (منتهی الارب). نسم.نسمان. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (المنجد). جنبیدن باد. هبوب. (از اقرب الموارد) (المنجد). رجوع به نسم شود. وزیدن. (از آنندراج). وزیدن باد. (تاج المصادر بیهقی). || در اصطلاح صوفیان، وزیدن باد عنایت باشد.

نسیم. [ن َ] (اِخ) اصغرعلی (خان) شاه جهان آبادی. از پارسی گویان هند است. مؤلف صبح گلشن این بیت را به نام او ثبت کرده:
اشکم غبار شسته ز دامان خاطرش
بیهوده نیست گریه ٔ بی اختیار من.
رجوع به تذکره ٔ صبح گلشن ص 516 و فرهنگ سخنوران ص 601 شود.

عربی به فارسی

نسیم

بادشمال یاشمال شرقی , بادملا یم , نسیم , وزیدن (مانند نسیم)

فارسی به عربی

نسیم

نسیم، نفس، هواء

فرهنگ عمید

نسیم

جریان ضعیف هوا که جهت وزش آن در مواقع مختلف تغییر می‌کند مانند نسیم خشکی هنگام شب به سمت دریا و نسیم دریا هنگام روز به جانب خشکی، هوای خنک، باد ملایم،
[قدیمی] بوی خوش،


بهاری

مربوط به بهار،
[قدیمی] ویژگی زراعتی که حاصل آن در فصل بهار به‌دست می‌آید،

معادل ابجد

نسیم بهاری

378

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری